شب نامه های عاشقانه

 

 
در انتهای تنهایی ام 
سرد و یخ بسته نشسته ام
پای همان درختی که به پرستوهایش قول داده بودی
با بهار می آیی!
و دارم فکر میکنم
کدام پیراهنم را تن کنم!
که به گل های تازه ی روسری ات بیایند
کفش های تازه ام
بی قرارنیامدن اند
این پا و آن پا می کنند
با لبخندی از خاطرات کهنه یمان
دارم بندشان می کنم
تابتوانم کمی بی تابیشان راکمتر کنم...
 
 
بهار نیامده
خبری هم از پرستوها نیست
اما تو برگشتی
با خورشیدی که می تواند
باران را از گونه هایم خشک کند
و بر سطرهای پیشانی ام
گل های عاشقانه بکارد
ومن
میان خورشید وگل های رنگارنگ
برگردم به بیست سالگی ام
برگردم به اشتیاق عاشقیم
دوباره قلم به دست بگیرم
درشب نامه های عاشقانه ام بنویسم:
زمستان های باتو
از هر فصلی بهارترند...
 
اصغررضایی گماری

برچسب‌ها: اصغررضایی گماریشعرتازه

تاريخ : جمعه 24 دی 1395 | 14:50 | نویسنده : اصغر رضایی گماری |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 53 صفحه بعد